۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

از گلستان من


مولانا سیمی، از شاعران سلف بود و در خوردن طعام شهرت تمام داشت. روزی شخصی در مجلسی گفت: مولانا بیست و چهار من خرما یکجا توانَد خورد. یکی از این معنی در شگفت شد و با هم به مبلغی شرط بستند. 24 من خرما برداشتند و به خدمت مولانا رفتند. اتفاقاً در آن روز مولانا را ضعفی بود و بر بالش تکیه داده بود. چون سبب آمدن آن دو را معلوم کرد، گفت: خرما را به نزدیک بالین من نهید:

تا ببینم که سرانجام چه خواهد بودن؟

به موجب فرموده عزیزان دست از زیر بالاپوش بیرون می‌آورد و مشت مشت خرما بر می‌گرفت و می‌خورد تا هیچ نماند. آن‌گاه آن دو کس را پرسید: با دانه شرط بسته بودید یا بی دانه؟ گفتند: کسی خرما را با دانه نمی‌خورَد. گفت: من همه را با دانه خوردم تا اختلافی در میان قوم پدید نیاید.

حکیمی این حکایت بشنود و گفت: اگر همه بزرگان قوم، آن 24 من خرما را با دانه می‌خوردند، در شمارش آن، این مایه اختلاف روی نمی‌داد و غوغایی ازین دست در خلایق نمی‌افتاد.

و از آنجاست که اعاظم کرمان کاری را که ایرادیش در میان آید، مثل زنند که: دندلو دارد.

دندلو (Dendelu) در لهجه ایشان، هسته هرچیز را گویند، بالاخص هسته خرما.

پس ای پسر! اگر عزم کاری عظیم کنی، هسته آن را نیز تدبیری بیندیش!


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر