پدری با پسری گفت به قهر
که تو آدم نشوی جان پدر
حيف از آن عمر که اي بی سروپا
در پی تربيتت کردم سر
دل فرزند از اين حرف شکست
بی خبر از پدرش کرد سفر
رنج بسيار کشيد و پس از آن
زندگی گشت به کامش چو شکر
عاقبت شوکت والايی يافت
حاکم شهر شد و صاحب زر
چند روزي بگذشت و پس از آن
امر فرمود به احضار پدر
پدرش آمد از راه دراز
نزد حاکم شد و بشناخت پسر
پسر از غايت خودخواهي و کبر
نظر افگند به سراپای پدر
گفت گفتی که تو آدم نشوی
تو کنون حشمت و جاهم بنگر
پير خنديد و سرش داد تکان
گفت اين نکته برون شد از در
«من نگفتم که تو حاکم نشوی
گفتم آدم نشوی جان پدر»
جامی
این شعر از یک شاعر امروزی می تواند باشد و از عبدالحمن جامی شاعر قرن دهم خیر
پاسخحذف