۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

از گلستان من


مولانا سیمی، از شاعران سلف بود و در خوردن طعام شهرت تمام داشت. روزی شخصی در مجلسی گفت: مولانا بیست و چهار من خرما یکجا توانَد خورد. یکی از این معنی در شگفت شد و با هم به مبلغی شرط بستند. 24 من خرما برداشتند و به خدمت مولانا رفتند. اتفاقاً در آن روز مولانا را ضعفی بود و بر بالش تکیه داده بود. چون سبب آمدن آن دو را معلوم کرد، گفت: خرما را به نزدیک بالین من نهید:

تا ببینم که سرانجام چه خواهد بودن؟

به موجب فرموده عزیزان دست از زیر بالاپوش بیرون می‌آورد و مشت مشت خرما بر می‌گرفت و می‌خورد تا هیچ نماند. آن‌گاه آن دو کس را پرسید: با دانه شرط بسته بودید یا بی دانه؟ گفتند: کسی خرما را با دانه نمی‌خورَد. گفت: من همه را با دانه خوردم تا اختلافی در میان قوم پدید نیاید.

حکیمی این حکایت بشنود و گفت: اگر همه بزرگان قوم، آن 24 من خرما را با دانه می‌خوردند، در شمارش آن، این مایه اختلاف روی نمی‌داد و غوغایی ازین دست در خلایق نمی‌افتاد.

و از آنجاست که اعاظم کرمان کاری را که ایرادیش در میان آید، مثل زنند که: دندلو دارد.

دندلو (Dendelu) در لهجه ایشان، هسته هرچیز را گویند، بالاخص هسته خرما.

پس ای پسر! اگر عزم کاری عظیم کنی، هسته آن را نیز تدبیری بیندیش!


۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

شتر بالدار

در مجلس پادشاه هندوستان سخن از عجایب بحر و بر می‌رفت. بزرگی گفت: در دیار عرب شتری است که بال دارد. اما نمی‌پرد و مسافر نمی‌برد. گروهی از ندیمان انکار آوردند که چگونه تواند بود شتری بال داشته باشد؟ و اگر راست می‌گویی، برهان خویش عرضه کن. سر فرو داشت و با دلی پُر آتش، چون دود برفت. بار سفر بست و به بغداد رفت و شتر مرغی بخرید و پس از سالی بیامد و آن را نزد شاه برد. شاه همت او را ستود و بر صدق سخنان او درود فرستاد. ولیکن او را گفت: نکته‌سنجان را نسزد که دعویی کنند که در اثبات آن رنج بسیار باید برد.
بیت:
لب از دعویی به که داری نگاه                که آری دلیلش ز یکساله راه

۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

طنز : بايد عوض كنم


ديدم چروك صورت و گفتم كه لازم است
آيينۀ برابر خود را عوض كنم
بازی روزگار به ميلم نبوده است

بايد زمين و داور خود را عوض كنم
ضمناً خر مراد من از بيخ شـَل شده
ياری كنيد تا خر خود را عوض كنم

لبريز گشته كاسۀ صبرم ،بنابراين
بايد شبی شناور خود را عوض كنم

چربيده خرج بنده به دخلم ،از اين لحاظ
بايد حساب و دفتر خود را عوض كنم
ديگر نمی رود به جلو چرخ زندگی

بايد كه چرخ پنچر خود را عوض كنم
چون بار مشكلات من از چار تــُن سر است
بايد كه بنز خاور خود را عوض كنم
برگشت می خورد همۀ نامه های من

بايد كه بال كفتر خود را عوض كنم
كيس جديد خورده به تورم ،مرددم
آيا انيس و ياور خود را عوض كنم؟
كيس جديد گر نشود جور بي خيال
بهتر كه شكل همسر خود را عوض كنم
از بوي قورمه سبزی كله شدم هلاك

بايد كه كلۀ گـَر خود را عوض كنم
آدم اگر كلفت شود محترم شود
بهتر كه تيپ لاغر خود را عوض كنم
سر در نمی برد كسی از حرف های من

بايد زبان مادر خود را عوض كنم



 

۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

پدري با پسري گفت به قهر/جامی

پدری با پسری گفت به قهر

که تو آدم نشوی جان پدر

 

حيف از آن عمر که اي بی سروپا

در پی تربيتت کردم سر

  

دل فرزند از اين حرف شکست

بی خبر از پدرش کرد سفر

  

رنج بسيار کشيد و پس از آن

زندگی گشت به کامش چو شکر

  

عاقبت شوکت والايی يافت

حاکم شهر شد و صاحب زر

  

چند روزي بگذشت و پس از آن

امر فرمود به احضار پدر

  

پدرش آمد از راه دراز

نزد حاکم شد و بشناخت پسر

  

پسر از غايت خودخواهي و کبر

نظر افگند به سراپای پدر

  

گفت گفتی که تو آدم نشوی

تو کنون حشمت و جاهم بنگر

  

پير خنديد و سرش داد تکان

گفت اين نکته برون شد از در

  

«من نگفتم که تو حاکم نشوی

گفتم آدم نشوی جان پدر»

                                         جامی

 

 

۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

تأویل حکایتی از سعدی


سعدي در باب دوم «گلستان» اين خاطره را از دوره‌ی نوباوگي خود نقل مي‌كند:

«ياد دارم كه در ايام طفوليت مُتَعَبّـِد بودمي و شب‌خيز و مولَعِ زهد و پرهيز. شبي در خدمت پدر رحمةالله عليه نشسته بودم و همه شب ديده برهم نبسته و مصحَف عزيز بر كنار گرفته، و طايفه‌اي گرد ما خفته. پدر را گفتم: از اينان يكي سر برنمي‌دارد كه دوگانه‌اي بگزارد؛ چنان خواب غفلت برده‌اند كه گويي نخفته‌اند كه مرده‌اند. گفت: جان پدر، تو نيز اگر بخفتي به از آن كه در پوستين خلق افتي!»

...

پاسخ به اين پرسش كه چرا پدر سعدي پسرش را اينگونه خطاب كرده است، از اهم درگيريهاي فكري در تاريخ حكمت شرقي و فلسفه غربي مي‫باشد. اين پرسش اساسي، چند پاسخ محتمل دارد كه به بيان موشكافانه آنها خواهيم پرداخت تا معضلي از معضلاتي عالم انديشه ره به سر منزل مقصود برد.

نخست آنكه پدر سعدي عليه الرحمه آدم محافظه كاري بوده است و حوصله دهن به دهن شدن با چند تا آدم بي نماز را نداشته است. اين جماعتي كه از خدا و رسول ترسي ندارند و بي واهمه در جمع ميخوابند و نمازشان قضا ميشود، بلا شك از بنده خدا نيز ترسي نخواهند داشت و ممكن است برخورد قهر آميز بكنند و پدر صاحب بچه را در بياورند.

دوم آنكه آدم فضولي نبوده است. به او چه ربطي داشته كه ديگران نماز ميخوانند يا نمي‫خوانند. آدم فضول هميشه خدا كلاهش پس معركه است و تا چهار تا ليچار از اين و آن نشنود، آرام نميگيرد.

سوم آنكه آدم دلرحم و آسانگيري بوده و با خودش گفته خدا را خوش نميآيد كه اين بندگان خدا را كه خسته و مانده از راه رسيدهاند، از خواب نوشين يامداد رحيل بيدار كنيم و سبيلهايشان آويزان شود كه چه بشود. فردا و پس فردا و پسين فردا هم روز خداست و هروقت بيدار شدند خودشان قضايش را بجا ميآورند.

چهارم آنكه خودش هم اين كاره بوده و از اينكه ميديده جماعتي مثل خودش نماز نميخوانند قند توي دلش آب ميشده است. ميگفته ببين تنها ما نيستيم كه نمازمان قضا ميشود، آدمهاي مثل ما زياد هستند. حالا اگر نظرسنجي شود كه چند نفر نماز صبحشان قضا ميشود، فرشتههاي خدا هم از عهده شمارش آنها بر نميآيند.

پنجم آنكه قصد اشاعه و آشكار شدن منكرات را نداشته و ميخواسته افعال قبيحه مستور بمانند. خيليها هستند كه در قالب نهي از منكر، به اشاعه آن ميپردازند. مثلاً قبيحات را بر پرده مياندازند و ملت بجاي آنكه بدشان بيايد، خوش خوشانشان ميشود.

ششم آنكه مهربان و مردمدار بوده و دلش نميآمده ملت را به سبب غفلتشان نكوهش كند. حتماً بعداً خودشان به اندازه كافي شرمنده اعمالشان خواهند شد. واقعاً چه ضرورت دارد آدم سر اين جور مسايل خلق خدا را برنجاند.

هفتم آنكه دوست نداشته به بچهها آن قدر رو بدهد كه در كار بزرگترها دخالت كنند. چه بسا كه اگر امروز با او همسخني ميكرد،  فردا روزي به خودش هم گير ميداد. بنابراين، در اين موضع قصد پيشگيري از يك مفسده بزرگتر را داشته و آن باز شدن روي بچهها در روي بزرگترها بوده كه از اقبح اعمال است.

هشتم آنكه به حال و حس و حوصله هر كسي بهاي لازم را ميداده است. چه بسا كه حال خواب از حال مناجات و عبادات مزهاش در نزد هر كسي جز ما بيشتر باشد.

نهم آنكه معتقد بوده كه ارزش آدمها را با نيات ميسنجند نه با اعمال. بسا كه اين آدمهايي كه خفتهاند و نماز نميخوانند قصدشان خير بوده و ثوابي كه پاي نيت آنها منظور ميشود از ثواب نمازخوانهايي امثال سعدي بيشتر باشد. فلذا چون سرنوشت هر كسي در تقدير است، نبايد در اين خصوص مسايل قلبي و حضوري تفتيش كرد. بقول حافظ:

بر آستانه ميخانه گر سري بيني / مزن به پاي كه معلوم نيست نيت او.

دهم آنكه دور گردون هر دو روزي بر مراد هر كسي است. چه بسا كه پدر سعدي با خود ميانديشيده كه ممكن است در بلاد اسلامي كودتايي رخ داده باشد و كفار بر آن استيلا يافته باشند و خبر آن را بريدان و پيكها نياورده باشند. بنابراين، شرط عقل نيست كسي را بر فعلي نكوهش كني كه ممكن است از فردا باز، جزو ارزشها محسوب گردد و ملت را به سبب ارتكاب آن مجازات كنند.

يازدهم آنكه پدر سعدي اهل رواداري بوده و با خود ميگفته ملت بر كار خويش مسلطند و دخالت ما در آن ضرورتي ندارد. هر كسي آزاد است هر گونه ميخواهد رفتار كند بشرط آنكه رفتارش مخل آزادي ديگران نشود. به قول فلاسفه، رواداري ارج نهادن به شخصيت و آزادي و انتخاب ديگران است.

دوازدهم آنكه سعدي مثل بسياري ديگر از حكايات گلستان در نقل حكايات از شيوه فرافكني استفاده ميكرده است و افعال معكوس بكار ميبرده است. يعني، آنكه خفته بوده خود سعدي بوده است و هنگام خواب با خود ميانديشيده ما اگر بخوابيم و از نمازمان غافل شويم (چنانكه هر روز و هر بار) جماعت پيرامونيان در باب ما چگونه قضاوتي خواهند داشت. في الواقع، اين همه حرف و حديث گفتارهاي ذهني خود نويسنده خواب آلود بوده است. و به گفتارهاي خواب آلودگان وقعي نبايد نهاد.


 

۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

طنز : ديده ايم



« ما در پياله عكس رخ يار ديده ايم»
از اين پياله معجزه بسيار ديده ايم
مانند تي وي وطني عكس يار را
در داخلش به جان تو يك بار ديده ايم
كهريزكي كه مثل لولو ترسناك بود
از معجز پياله چو گلزار ديده ايم
در طالع بلند جوانان اين وطن
هم ازدواج راحت و هم كار ديده ايم
راه ترقيات ِ امورات كشوري
شكر خدا دوبانده و هموار ديده ايم
در دادن حقوق زيادي به كارمند
پايان ماه خواهش و اصرار ديده ايم
از ليست مفسدان و شروران اقتصاد
در جيب او سياهه و طومار ديده ايم
در مورد تورم و نرخ كلان آن
هرگز مگر بهانه وانكار ديده ايم؟
اخذ ليسانس و دكتر جعلي به جان تو
يك كار غير ممكن و دشوار ديده ايم
از طرح هاي ناب كه دَر مي شود مُدام
در هر دكان و قوطي عطار ديده ايم
خروارها صداقت و دقت علي الدوام
در گفته هاي مجري اخبار ديده ايم
البته در رسانۀ ملي خود مدام
فرهنگ صرفه جويي و ايثار ديده ايم
قاپيده گرچه صنعت چين اقتصاد ما
جنسش ولي بدون خريدار ديده ايم
البته روزگار ِ مردم آن سوي مرزهم
مانند شب سياه و بسي تار ديده ايم
كمبود هاي كشور خود را بگو كه كي
از چشم شرق و غرب تبهكار ديده ايم؟
كي در فلان مجله و در روزنامه اي
تيغي به نام سانسور آثار ديده ايم؟
در وادي رفاقت ياران بگو كجا
در آستين جامۀ خود مار ديده ايم؟
مردي دو زن گرفته وليكن به پاي او
جاي دو تا چگونه سه شلوار ديده ايم؟
يك چند بعد مردك بيچاره بهر خواب
در مسجد محله خود زار ديده ايم
هرجا كه آش نذري و ديگي بر آتش است
از شرق و غرب حملۀ تاتار ديده ايم
يك حمله هم مشابه اين حمله همچنين
در ماه روزه موقع افطار ديده ايم
هرجا كه مفت بوده طنابي كلفت وخوب
بر دور گردن همه شان دار ديده ايم
جدي و طنز گرچه كه مخلوط شد ،ولي
در اين شگرد گرمي بازار ديده ايم


 


نگاهي به اسطوره سارا در غزل امروز ايران/طنز

حتماً خودتان بهتر مي‌دانيد كه ارزش اسطوره در شعر مثل ارزش غذايي گوشت است در آبگوشت. شعر بدون اسطوره مثل آبگوشت بدون گوشت چيز بي مزه شكم پركني خواهد شد كه گرسنگي را درمان نخواهد كرد. اما ذكر  آن را به تأخير مي‌اندازد.

از همين رو، شاعران بزرگ پارسي جهد بليغ فرموده‌اند كه شعرشان حتماً اسطوره داشته باشد. ولو اين اسطوره مال قبايل آفريقايي باشد و كسي تا حالا اسم و معني آن به گوشش نخورده باشد. اهميت اسطوره همه شاعران را بر آن مي‌دارد كه گوشه و كنار ذهنشان را بكاوند و بتكانند و هرچه در آن انباري شلوغ به دستشان رسيد، به عنوان اسطوره عرضه بدارند.

تا چند سال پيش روال بر آن بود كه اسطوره‌ها از اشعار شاعران به كتابهاي درسي نقل مكان مي‌فرمود و دانش آموزان بخت برگشته مي‌بايست كلي اسم و اصطلاح ثقيل و گوشخراش حفظ كنند كه چي بشود؟ كه بفهمند حافظ و مولوي و ديگر شاعران چه تلميحاتي در شعرشان بكار رفته است.

شاعران امروز كه خود روزگاري پشت نيمكتهاي مدارس با مشكل حفظ كردن اسمهاي سخت اسطوره‌هاي قديم دست و پنجه نرم كرده و درد مخاطبان شعر امروز را فهميدهاند، تصميم گرفتند كه روال را بهم بزنند و اسطوره‌ها را از داخل كتابهاي درسي به ضيافت شعرها ببرند. مثل اسطوره‌ سارا و دارا و انار و يا اسطوره تصميم كبري و اسطوره كلاغ پر و اسطوره مرد و اسب و باران.

همان طور كه عرض حضور انورتان شد، ‌از جمله اسطوره‌هاي امروزي، اسطوره عميق و فراگير سارا مي‌باشد. سارا همان كسي است كه انارهايش را با دارا قسمت مي‌فرمود. در شعر امروز، سارا به عنوان نماد معشوقه‌اي است كه بجاي كمند زلف، موهايش را كوتاه مي‌كند. و شاعر وقتي كه زير پل خواجوي اصفهان و در حواشي زاينده رود از معشوق خود كشف حجاب مي‌فرمايد، مي‌بيند عجب آشنايي زدايي بزرگي صورت گرفته و بر خلاف جريان غالب شعر قديم فارسي، سارا موهايش كوتاه است. بيت:

بايد بگويم اصفهان شهر بدي نيست / وقتي كه آدم با تو همراهست سارا
پشت همين نقش جهان چشمهايت / گلدسته‫
هاي مسجد شاهست سارا
زير پل خواجو چه حالي داد وقتي / ديدم كه موهاي تو كوتاهست سارا !

 

و يا قصد دارد سربالايي نفس سوز خيابان ولي عصر را زير باران به طرزي شاعرانه و با خيالات عشقولانه بالا بيايد. اما دو ماه بعد ميفهمد سارا تو زرد از كار در آمده و سر بالايي ولي عصر كه هيچ، سر پاييني خيابان حجاب را هم حاضر نيست در ركاب شاعر بپيمايد. بيت:

سارا نمی‫دانی درین باران چه عشقی‫است! / وقتی « ولیِ عصر» را بالا بیایی
سارا دو ماهِ پیش یادت هست ؟... با من / می
‫خواستی تا آخر دنیا بیایی؟  

 

يكي ديگر از نمادهاي شعر امروز كه با سارا ارتباط فزاينده‌اي دارد، انار است. حالا انار اشاره به چه چيزهايي دارد و مشبه و مشابه آن چيست،‌ اين زمان بگذار تا وقت دگر. اما، شاعران غيرتمند از اينكه سارا انارهايش را به دارا تعارف كند، يا دارا به انارهاي سارا نگاه چپ چپ بيندازد يا خداي نكرده بخواهد آنها را بدزدد، خونشان بجوش مي‌آيد و اگر كار به جاهاي باريك بكشد، از كشتن دارا ابايي نخواند داشت. بيت:

اي بي‫هنر هزل! ترا خواهم كشت / بي‫خاصيت رذل! ترا خواهم كشت

كم دور و بر انار سارا بپلك / دارا به ابالفضل ترا خواهم كشت

 

يكي ديگر از مسايلي كه ذهن شاعران امروز را به خود مشغول كرده، اين است كه شاعر در كودكي با خيال راحت با سارا بازي كرده و به او مأنوس شده و به خيالش رسيده اين روابط كودكانه همچنان ادامه خواهد داشت . ولي از اين مسئله غافل است كه هر چيزي حسابي دارد و هر سارايي پدر و مادري! فلذا، با همان فكرهاي عوالم كودكي به سراغ پدر و مادر سارا مي‌رود و مي‌خواهد كه سارا را به او بدهند تا كماكان با هم به بازي بپردازند. اما پدر و مادر سارا نقشه‌هاي بهتري براي فرزندشان كشيده‌اند و او را به كسي مي‌دهند كه در مفهوم واقعي كلمه «دارا» باشد و دستش به دهنش برسد و مثل شاعران آس و پاس امروز كه جيب خالي دارند و آرزوهاي عالي، هشتش گرو نه‌اش نباشد. تراژيكترين صحنه در چنين مواقعي وقتي است كه سارا سر سفره عقد نشسته و دارد با يك مرد خرپول ازدواج مي‌كند و خوشبخت مي‌شود و شاعر دارد مثل شمع امامزاده عباس قطره قطره در خودش فرو مي‌چكد و آب مي‌شود يا دارد به جاي اسب قصه «آن مرد با اسب در باران آمد» شيهه مي‌كشد. بيت:

و مرد رفت و سارا... پدر از آن پس شد / صداي شيهه اسب تكيده را نجوا

...

يك پرده باز بين من و او كشيده‫اند / سارا گمانم آن طرف پرده مانده است

 

ابعاد اين اسطوره البته گسترده‌تر از آن است كه ما بتوانيم در همين چند خط آن را به نحو اكمل تشريح كنيم. همينجا پيشنهاد مي‌شود دانشجويان محترم دوره دكتراي زبان و ادبيات فارسي اين موضوع را پايان نامه كنند و حق مطلب را كما ينبغي ادا نمايند.


۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

ملانصرالدین و عدالت خدا

ملانصرالدین و عدالت خدا
می خوام واستون یه حکایت تعریف کنم.می گن زمانای قدیم یه روز 3 تا پسر بچه میرن پیش ملا نصرالدین میگن ما 10 تا گردو داریم میشه اینارو با عدالت بین ما تقسیم کنی؟ملا می گه با عدالت آسمونی یا عدالت زمینی؟بچه ها میگن خوب عدالت آسمونی بهتره با عدالت آسمونی تقسیم کن.ملا 8 تا گردو می ده به اولی 2 تا می ده به دومی دو پس گردنی محکم هم می زنه یه سومیبچه ها شاکی میشن می گن این چه عدالتیه ملا؟ملا می گه خدا هم نعمتاشو بین بنده هاش همینجوری تقسیم کرده

۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه

طنز : پشت كنكوري





الا اي جواني كه هستي نژند
به كنكور سرتاسري دل نبند
نگيرد درخت تو گر بار علم
نترس از ملامت و يا ريشخند
گرفتيم يك ضرب وارد شدي
به مهد خرد تا شوي بهره مند
شود عمر تو چار سالي تلف
پس از آن ليسانسي به دستت دهند
دركوزه بايد قرارش دهي
« كه از باد و باران نيابد گزند»
چو بيكار گشتي و علاف و ول
شوي آخر افسرده و دردمند
ولي گر به چنگ آوري دكترا
به جعل و به مكر و به هر راه گند
نشيند لب بام تو مرغ بخت
به كاري شود دست و بال تو بند
برو جعل مي كن نگو چيست جعل
نگو جاعلان مدارك خرند
پس از جعل مدرك بشو پاچه خار
كه پيش مديران شوي سربلند
به مدح چپ و راست همت گمار
به اين يك تبسم ،به آن يك بخند
بهر سوي بادي وزيدن گرفت
به آن سوي فوراً بشو پاي بند
به بالا چنان مي ترقي شديد
كه ده پست و منصب برايت كمند!
به لطف تملق به ياري جعل
وكالت ، وزارت بياري به بند
از اين ها مهمتر در اين گير و دار
شوي صاحب منشيان لوند
جوان رو به من فرمود كه:

الهي دهانت شود پر ز قند
از امروز تعطيل شد درس و مشق
گرفتم حسابي ز شعر تو پند
در اين روزگار دروغ و كلك
بگو دانش و علم كيلويي چند؟؟

 
 


 


قلب کوچولوی من / بوخونش



من قلب کوچولویی دارم؛ خیلی کوچولو
آنقدر از این داستان نادر ابراهیمی لذت بردم که حیفم آمد آنرا با شما تقسیم نکنم.
من قلب کوچولویی دارم؛ خیلی کوچولو؛ خیلی خیلی کوچولو. مادربزرگم می‌گوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند،‌مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت می‌کند.

برای همین هم، مدتی ست دارم فکر می‌کنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید بدهم؛ یعنی، راستش، چطور بگویم؟ ‌دلم می‌خواهد تمام تمام این قلب کوچولو را مثل یک خانه قشنگ کوچولو، به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم... یا... نمی‌دانم... کسی که خیلی خوب است، کسی که واقعا حقش است توی قلب خیلی کوچولو و تمیز من خانه داشته باشد. خب راست می‌گویم دیگر . نه؟

پدرم می‌گوید:‌ قلب، مهمان خانه نیست که آدم‌ها بیایند، دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند. قلب، لانه‌ی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد...

قلب، راستش نمی‌دانم چیست، اما این را می‌دانم که فقط جای آدم‌های خیلی خیلی خوب است ـ برای همیشه ...

خب... بعد از مدت‌ها که فکر کردم، تصمیم گرفتم قلبم را بدهم به مادرم، تمام قلبم را تمام تمامش را بدهم به مادرم، و این کار را هم کردم... اما... اما وقتی به قلبم نگاه کردم، دیدم، با این که مادر خوبم توی قلبم جا گرفته، خیلی هم راحت است، باز هم نصف قلبم خالی مانده...

خب معلوم است. من از اول هم باید عقلم می‌رسید و قلبم را به هر دوتاشان می‌دادم؛ به پدرم و مادرم.

پس، همین کار را کردم.

بعدش می‌دانید چطور شد؟ بله، درست است. نگاه کردم و دیدم که بازهم ، توی قلبم، مقداری جای خالی مانده... فورا تصمیم گرفتم آن گوشه‌ی خالی قلبم را بدهم به چند نفر؛ چند نفر که خیلی دوستشان داشتم؛ و این کار را هم کردم:

برادر بزرگم، خواهر کوچکم، پدر بزرگم، مادر بزرگم، یک دایی مهربان و یک عموی خوش اخلاقم را هم توی قلبم جا دادم...

فکر کردم حالا دیگر توی قلبم حسابی شلوغ شده... این همه آدم، توی قلب به این کوچکی، مگر می‌شود؟

اما وقتی نگاه کردم،‌خدا جان! می‌دانید چی دیدم؟ دیدم که همه این آدم‌ها، درست توی نصف قلبم جا گرفته‌اند؛ درست نصف ـ با اینکه خیلی راحت هم ولو شده بودند و می‌گفتند و می‌خندیدند. و هیچ گله‌یی هم از تنگی جا نداشتند....

من وقتی دیدم همه‌ی آدم‌های خوب را دارم توی قلبم جا می‌دهم، سعی کردم این عموی پدرم را هم ببرم توی قلبم و یک گوشه بهش جا بدهم... اما... جا نگرفت... هرچی کردم جا نگرفت... دلم هم سوخت... اما چکار کنم؟ جا نگرفت دیگر. تقصیر من که نیست حتما تقصیر خودش است. یعنی، راستش، هر وقت که خودش هم، با زحمت و فشار، جا می‌گرفت، صندوق بزرگ پول‌هایش بیرون می‌ماند و او، دَوان دَوان از قلبم می‌آمد بیرون تا صندوق را بردارد...
نادر ابراهیمی

 


در معالجت عشق


بدان ای پسر که تباه‌ترین انواع افراط، عشق بود

و از آن، بسی فتنه‌های سبز و سرخ و نارنجی و قهوه‌ای پدید آید

و آن، صرف همگی همت باشد به طلب یک شخص معین

و اولی آن باشد که همچون ابنای روزگار، صرف همت کند در طلب چند شخص نامعین!

و عوارض این مرض، در غایت ردائت (=فساد) بود

و گاه بود که به حد تلف نفس و هلاکت عاجل و آجل ادا کند.

و در روزگار ما، بیشترین تلفات ازین بابت و ازین ناحیت گزارش شده است

و علاج آن به صرف فکر بود از محبوب، چندان‌که طاقت دارد

و جهد فکر کند بر معاشیق دگر که ازین دست فراوان باشند

و اگر طاقت ندارد،‌ رو بر قبله بخوابد و فاتحه‌ای بخواند

و اشتغال به علوم دقیق و صناعات لطیف که به فضل رویّتی مخصوص باشد

و از جملهء صناعات لطیف و لطایف صنایع، اشتغال در بازار ارز و دلار بُوَد، کما ینبغی!

و به مجالست ندمای فاضل و جُلسای صاحب طبع

که خوض ایشان در چیزهایی بود که موجب تذکر خیالات فاسده نشود

و به احتراز از حکایات عشّاق و روایت اشعار ایشان

و از آن جمله است ـ لعنهم الله ـ فیس بوک و وبلاگ و توییتر و گودر و مسنجر

و اگر این معالجت نافع نبیند، سفر دور و اقدام بر کارهای سخت، نافع آید

و سیاحت دبی و بالی و آنتالیا و بریتانی و ایتالی و فرانس و ژاپون، علاج این مرض تواند کرد

و امتناع از طعام و شراب بقدر‌ آنچه قوای بدنی را ضعفی رسد، معیّن باشد بر ازالت این مرض!

و بحمدالله گردش روزگار در زمانه ما، هم برین منهاج است و عن‌قریب است که این مرض زایل گردد

چندان‌که خلق، در اندیشه نان منت‌آلود و سهام بی‌سود و یارانه ناموجود، عاشقیت از یاد برده باشند.


 

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

For my spouse!!! / lol

 
 Every man should get maed some time; after all, happiness is not
the only thing in life!!

-Anonymous

هر مردي بايد يكروزي ازدواج كنه،چون شادی تنها چيز زندگي نيست

آنونيموس

------------ --------- --------- --------- --------- --------- --------- ---
Bachelors should be heavily taxed. It is not fair that some men should
be happier than others.

 

--Oscar Wilde

براي مجردها بايد ماليات سنگينی مقرر شود،چون اين انصاف نيست كه بعضيها
شادتر از بقيه زندگي كنند

اسكاروايلد

------------ --------- --------- --------- --------- --------- --------- ----
Don't marry for money; you can borrow it cheaper.

 

--Scottish Proverb

براي پول ازدواج نكنيد ، ميتونيد اونرو با بهره كمتري قرض بگيريد

ضرب المثل اسكاتلندي

------------ --------- --------- --------- --------- --------- --------- ----
I don't worry about terrorism. I was married for two years.

 

--Sam Kinison

من از تروريستها وحشتي ندارم ، من دوساله ازدواج كردم

سام كينيسون

------------ --------- --------- --------- --------- --------- --------- ---
Men have a better time than women; for one thing,
they marry later; for another thing, they die earlier.

 

--H. L. Mencken

مردها فرصت بهتري در زندگي نسبت به زنان دارند،يكي بخاطر اينكه ديرتر
ازدواج ميكنند و دوم اينكه زودتر ميميرند

اچ.ال.منكن

------------ --------- --------- --------- --------- --------- --------- ---
When a newly married couple smiles, everyone knows why.
When a ten-year married couple smiles, everyone wonders why.

وقتي كه يك زوج تازه مزدوج لبخند ميزنند،همه ميدونند چرا

ولي وقتي يك زوج ده سال پس از ازدواج لبخند ميزنند همه حيرانند چرا ؟

------------ --------- --------- --------- --------- --------- --------- ---
Love is blind but marriage is an eye-opener.

عشق آدم را كور ميكند ولي ازدواج چشمان انسان را باز ميكند

------------ --------- --------- --------- --------- --------- --------- ----
When a man opens the door of his car for his wife,
you can be sure of one thing:

 

either the car is new or the wife.

وقتي مردي درب خودرو را براي همسرش باز ميكند ، شما ميتوانيد مطمئن باشيد كه : 0

 

يا ماشين جديد است يا همسرش

------------ --------- --------- --------- --------- --------- --------- ---
I take my wife everywhere, but she keeps finding
her way back to home always.

 

--Anonymous

من همسرم را خودم همه جا ميبرم ، ولي اون هميشه راه برگشتن به خانه را پيدا ميكند

آنونيموس

------------ --------- --------- --------- --------- --------- --------- ----
I asked my wife, "Where do you want to go for our
anniversary? " She said,"Somewhere I have never been!" I told her,
"How about the kitchen?"

 

--Anonymous

من از همسرم پرسيدم كه براي سالگرد ازدواجمان به كجا برويم؟  او گفت: به
جائي كه تا حالا نرفتم.من گفتم: نظرت راجع به آشپزخانه چطوره؟!!!!! 0

 

آنو نيموس

------------ --------- --------- --------- --------- --------- ---------
We always hold hands. If I let go, she shops.

من هميشه دستان همسرم را در دستم ميگيرم، چون اگه رهاش كنم اون ميره خريد0

------------ --------- --------- --------- --------- --------- --------- -
My wife was in beauty saloon for two hours.
That was only for the estimate.

 

--Anonymous

همسرم براي دوساعت در يك سالن آرايش و زيبائي بود

البته فقط براي ارزيابي و قيمت گرفتن

 

آنو نيموس

------------ --------- --------- --------- --------- --------- --------- -
She got a mudpack and looked great for two days. Then
the mud fell off.

 

--Anonymous

همسرم يك ماسك تقويتي صورت خريد ،براي دوروز خيلي صورتش خوب شده بود ولي
بعدش ماسك افتاد !!!0

آنو نيموس

------------ --------- --------- --------- --------- --------- --------- ---
She ran after the garbage truck, yelling, "Am I too
late for the garbage?"
Following her down the street I yelled, "No, jump in."

 

--Anonymous

همسرم دنبال ماشين زباله دويد و فرياد زد "آيا براي انداختن زباله دير
كردم ؟ " 0من هم دنبالش به سمت خيابان دويدم و فرياد زدم " نه ، بپر توش
! " 0

 

آنو نيموس

------------ --------- --------- --------- --------- --------- --------- ---
Badd Teddy recently explained to me why he refuses
to get to married.
He says "the wedding rings look like minature
handcuffs... .."

 

--Anonymous

باد تدي براي من شرح ميداد كه چرا از ازدواج كردن فراريست.ميگفت: حلقه
ازدواج مثل يك دستبند مينياتوريست00000

آنو نيموس

------------ --------- --------- --------- --------- --------- --------- ---
If your dog is barking at the back door and your
wife yelling at the frontdoor, who do you let in first?
The Dog of course... at least he'll shut up after u
let him in!

 

--Anonymous

 


------------ --------- --------- --------- --------- --------- --------- ---
A man placed some flowers on the grave of his dearly
parted mother and started back toward his car when his attention was
diverted to another man kneeling at a grave. The man seemed to be
praying with profound intensity and kept repeating, 'Why did u have to
die? Why did you have to die?" The first man approached him and said, "Sir,
I don't wish to interfere with your private grief, but this
demonstration of pain in is
more than I've ever seen before. For whom do you mourn so? Deeply? A
child? A parent?"The mourner took a moment to collect himself, then
replied "My wife's first husband."

مردي دسته گلي روي قبر مادر عزيز مرحومش گذاشت و داشت به سمت ماشينش
برميگشت كه توجهش به مردي جلب شد كه بالاي سر قبري زانو زده بود.بنظر
ميرسيد مرد با سوز و گداز فراواني جمله اي را تكرار ميكرد،"چرا بايد از
دست ميرفتي؟" ، " چرا بايد از دست ميرفتي؟"0

مرد اولي به سمتش رفت وگفت: اميدوارم مزاحم سوگواريتان نشده باشم اما در
اين حد اظهار عجز و ناراحتي را تا بحال نديده ام ، براي چه كسي
اينطورعميق ابراز ناراحتي ميكنيد؟ فرزند؟والدين؟

مرد سوگوار چند لحظه اي طول كشيد تا خودش را جمع و جور كند سپس پاسخ
داد:"شوهر اول همسرم ! " 0

------------ --------- --------- --------- --------- --------- --------- ----
A couple came upon a wishing well. The husband
leaned over, made a wish
and threw in a coin .
The wife decided to make a wish, too. But she leaned
over too much, fell
into the well, and drowned. The husband was stunned
for a while but then
smiled "It really works!"

يك زوج بر سر يك چاه آرزو رفتند، مرد خم شد ، آرزوئي كرد و يك سكه به
داخل چاه انداخت.زن هم تصميم گرفت آرزوئي كند ولي زيادي خم شد و ناگهان
به داخل چا ه پرت شد

مرد چند لحظه اي بهت زده شد بعد لبخندي زد و گفت: " اين واقعا" درست كار
ميكنه !!!!"

بحر طویل / ابوالقاسم حالت

تسبیح خداوند تعالی

دوستان، آمده ام باز، كه این دفتر ممتاز، كنم باز و شوم قافیه پرداز و سخن را كنم آغاز به تسبیح خداوند تبارك و تعالی كه غفور است و رحیم است، صبور است و حلیم است، نصیر است و رئوف است و كریم است، قدیر است و قدیم است. خدایی كه بسی نعمت سرشار به ما آدمیان داده، گهرهای گران داده، سر و صورت و جان داده، تن و تاب و توان داده، رخ و روح روان داده، لب و گوش و دهان داده، دل و چشم و زبان داده، شكم داده و نان داده، زآفات امان داده، كمالات نهان داده، هنرهای عیان داده و توفیق بیان داده و اینها پی آن داده،‌كه از شكر عطا و كرمش چشم نپوشیم و زهر غم نخروشیم و زهر درد نجوشیم و تكبر نفروشیم و می از ساغر توحید بنوشیم و بكوشیم كه تا از دل و جان شكر بگوییم عنایات خداوند مبین را.
آفریننده ی دانا و خداوند توانا و مهین خالق یكتا و بهین داور دادار، كزو گشته پدیدار، به دهر این همه آثار، چه دریا و چه كهسار، چه صحرا و چه گلزار، چه انهار و چه اشجار، اگر برگ و اگر بار، اگر مور و اگر مار، اگر نور و اگر نار و اگر ثابت و سیار.
خدایی كه خبردار بود از همه اسرار، غنی باشد و غفار، شود مرحمتش یار، درین دار و در آن دار، به اخیار و به زهاد و به عباد و به اوتاد و به آحاد و به افراد نكوكار، خدایی كه عطا كرده به هر مرغ پرو بال، به هر مار خط و خال، به هر شیر بر و یال، به هر كار و به هر حال بود قبله ی آمال و شود ناظر اعمال، فتد در همه ی احوال از او سایه ی اقبال به فرق سر آن قوم كه پویند ره خیر و نكوكاری و دینداری و هشیاری و ایمان و صفا و كرم و صدق و یقین را.
آرزومندم و خواهنده كه بخشنده به هر بنده شكیبایی و تدبیر و توانایی و بینایی و دانایی بسیار كه با پیروی از عقل ره راست بپوییم و زهر قصه ی شیرین و حدیث نمكین پند بگیریم ونصیحت بپذیریم و چنان مردم فرزانه بدان گونه حكیمانه در این دارجهان عمر سرآریم كه از كرده ی خود شرم نداریم و ره بد نسپاریم و به درگاه خدا شكر گزاریم كه ما را به ره صدق و صفا و كرم و عدل چنان كرده هدایت از سر لطف و عنایت كه زما خلق ندارند شكایت. به ازین نیست حكایت، به از این چیست درایت، كه ز حسن عمل ما به نهایت، همه كس راست رضایت، چه خداوندو چه مخلوق خداوند، به گیتی همه باشند ز ما راضی و خرسند و به توفیق الهی بتوانیم در این دار فنا زندگی سالم و بی دغدغه ای داشته باشیم و در آن دار بقا نیز خداوند كند قسمت ما نعمت فردوس برین را.


 

طنز : پز مي دهد



دخترهمسايه شوهر كرده است
خواهر او مه لقا پُز می دهد
بچه آورده زن مشتی حسن
دخترش خير النسا پُز می دهد
دايی زن دايی ام رفته سويس
دايی ام در روستا پز می دهد
بچۀ توران شده دكتر ولی
پوری يك لا قبا پز می دهد
تازه توران هم خودش اِند پز است
پيش قوم و آشنا پز می دهد
می خورد هر روز يارو پيتزا
بابت اين اشتها پز می دهد
صاحب ماشين مشتی ممدلی
وانكه دارد ماكسيما پز می دهد
يك نفر با مدرك جعلی خود
توی سيما يا صدا پز می دهد


چون شده مهريۀ تاج الملوك
هفتصد شمش طلا ،پز می دهد
شاعر مي فيسد كه خيلی شاعراست
مردك شاعر نما پز می دهد
شعرهايش بند تنبانی ست، ليك
باز اين پر مدعا پز می دهد

دكتري اسهال را كرده علاج
پس براي اين شفا پز می دهد
چون شود تنبان هر مردی دوتا
بابت اين ارتقا پز می دهد

پول بابا را پسر داده به باد
پيش هر كس ناقلا پز می دهد

مدرك آزاد دارد گل پسر
مرحبا بر او بجا پز می دهد!

هر كه قهريد از ننه خواننده شد
با دو مثقالی صدا پز می دهد
هانيه دارد دوسه تا بوی فرند
بابتش پيش حنا پز می دهد
مي پرد هرروز آرش با يكی
با پری و ماندانا پز می دهد

كار فيسيدن شده عادت ، لذا
هم غنی و هم گدا پز می دهد

اين مرض واگير دارد گوييا
ما به او ، او هم به ما پز می دهد
فيس آدم را هوايی می كند
پس نمی پرسد چرا پز می دهد؟
گاهگاهی گر عبادت می كند
ناقلا پيش خدا پز می دهد
پينه بسته طفلكی پيشانی اش
بابت اين پينه ها پز می دهد



 


کت شلوار هاکوپیان




این متن را دست به دست کنید ! برسد به آقای هاکوپیان عزیز

آقای هاکوپیان ! نوکرتم ! داداش ! من کت شلوار نمیپووووووووووشم

صبح به صبح , ساعت ٧ منو با اس ام اس فروش ویژه بیدار نکن

من هر وقت خواستم دوماد شم , خودم سرمو میندازم پائین , عین بچه های خوب

میام دم در حجره , دست بوس

نکن برادر ِ من !‌نکن پدر ِ من ! نکن

من تا حالا از شما کت شلوار خریدم ؟ پدرم خریده ؟ مادرم خریده ؟

چی میخوای از جوووون ِ من ؟

پ.ن : کلاً اینا رو گفتم ‌,‌که یعنی فردا جمعه س !!! بذار بخوابیم



همینو می خواستید…؟



دلتون خنک شد؟
دستشون درد نکنه .ده پونزده ساله حال همه مون رو گرفته بودن!

۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

عجايب زبان مشهدي

 

عجايب زبان مشهدي

 

Mibaram=Moborom

Man Beram?=Moborom

Barande Misham=Moborom

Miboram=Moborom

Moo Bur Hastam=Moborom

 

 






 

معشوق ذليلي

حكايت «معشوق ذليلي» بودن عاشقان، البته حكايت كهني است كه ريشه در هزار سال ادبيات فارسي دارد. حكمت اين حكايت هنوز هم كه هنوز است بر بنده معلوم نشده است!

يكي از اعزه ياران، اين حكايت را در اين رباعي طنازانه بدين نحو بيان فرمودهاند:

 

از چنگ زنانه زخم و زيلي شدهايم

گلگونه رخ از نشان سيلي شدهايم

بر عكس تمام زن ذليلان جهان

ما مظهر معشوق ذليلي شدهايم.

 

®

نكته اول: معشوق ذليلي، شعبه كوچكي از زن ذليلي است و از آن بيمي به دل راه نبايد داد!

نكته دوم: اين هم رباعي ما:

 

عاشق كه زمانه زخم زد بسيارش

شاكي شده از دلبر لاكردارش

كي گفت كه دنباله معشوقه رَوَد

زين كوچه كه سر ميشكند ديوارش؟


 

طنز : شعر حراجي


خواست از من يك نفر شعري قشنگ
تا دهد هديه به يارش در فرنگ
گفتمش بر روي چشمانم ، ولي
قبل از آن حل كن تو از من مشكلي
گفت يارو مشكلت حل مي كنم
مشكلت از بيخ منحل مي كنم
چيست آن مشكل كه سازم چاره اش
لطف كن توضيح ده درباره اش
گفتمش مشكل فقط اسكن بود
چون كه من بسم لله و او جن بود
شعر مجاني نمي گويم داداش
فكر شعر بند تنباني نباش
خرج دارد زندگاني جان من
تازگي دوتـّا شده تنبان من
مصرعي از هر رباعي صد دلار
مي ستانم با كمال افتخار
بابت هر مصرعي از يك غزل
مي ستانم پول يك شيشه عسل
گر قصيده در كنم از بهر تو
آب خواهد خورد سيصد تا يورو
هر دوبيتي را به يك سكه طلا
مي سرايم اي رفيق با صفا
مثنوي اما كمي ارزان تر است
چون كه وزن و قافيه آسان تر است
بابت هر چارپاره چار ميش
يا كه پول رفت و برگشت به كيش
شعر نو را چون حراجش كرده ام
راحت از باج و خراجش كرده ام
تا شنيد اسم حراج آن ناقلا
گفت هستم دوستدارت با وفا
عاشق اسم حراجم اي رفيق
دشمن هرگونه باجم اي رفيق
جيب هايم چون كه پر از خالي است
يك شپش در داخل آن والي است
گر كه پولي داشتم اي بي خبر
مي خريدم از برايش شمش زر
چون كه فهميدم نمي ماسد از او
هرگز حتي پول يك كيلو لبو
در نمودم چند بيتي شعر نو
دادم و گفتم برو جانم برو
يك زرنگي كردم اما اين ميان
هجو گفتم جاي مدح آن جوان


 

۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه

طنز : همه چيز را بردند



اي خدا تنديس ها را برده اند
رودكي ، حافظ، صبا را برده اند
كلّه سعدي و ريش مولوي
از سنايي دست و پا را برده اند
شمس با صد ناله و فرياد گفت
از تن بنده ردا را برده اند
بوعلي مي گفت از دستان من
لامروت ها شفا را برده اند
داد زد تنديس فردوسي كه هان
شاهنامه دان ما را برده اند
از نظامي روز روشن سارقان
خمسه و شال و قبا را برده اند
باربد بيچاره سازش كوك نيست
از گلوي او صدا را برده اند
با كسايي هم سر لج داشتند
از ني اش گويا نوا را برده اند
سارق فرهنگ تنها نيستند
ناكسان سنگ خلا را برده اند
يا كه از دستان و پاهاي عروس
سارقان رنگ ِ حنا را برده اند
لطفشان بر مردگان هم شامل است
سنگ قبر پادشا (ه) را برده اند
جاي افسوس است در اين روزگار
از قلوب ما صفا را برده اند
ترسم از روزي كه گويد هاتفي
خواب بوديد و هوا را برده اند
راستش را گر بخواهي ، يك كلام
از ميان ما خدا را برده اند


 


 

به مناسبت 26 آذر، بزرگداشت مولانا

دل من رای تو دارد سرسودای تو دارد               رخ فرسوده زردم غم صفرای تو دارد

سر من مست جمالت دل من دام خیالت            گهر دیده نثار کف دریای تو دارد

ز تو هر هدیه که بردم به خیال تو سپردم            که خیال شکرینت فر و سیمای تو دارد

غلطم گر چه خیالت به خیالات نماند                  همه خوبی و ملاحت ز عطاهای تو دارد

گل صدبرگ به پیش تو فروریخت ز خجلت            که گمان برد که او هم رخ رعنای تو دارد

سر خود پیش فکنده چو گنه کار تو عرعر             که خطا کرد و گمان برد که بالای تو دارد

جگر و جان عزیزان چو رخ زهره فروزان                 همه چون ماه گدازان که تمنای تو دارد

دل من تابه حلوا ز بر آتش سودا                        اگر از شعله بسوزد نه که حلوای تو دارد

هله چون دوست به دستی همه جا جای نشستی       خنک آن بی‌خبری کو خبر از جای تو دارد

اگرم در نگشایی ز ره بام درآیم                          که زهی جان لطیفی که تماشای تو دارد

به دو صد بام برآیم به دو صد دام درآیم               چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو دارد

خمش ای عاشق مجنون بمگو شعر و بخور خون           که جهان ذره به ذره غم غوغای تو دارد

سوی تبریز شو ای دل بر شمس الحق مفضل     چو خیالش به تو آید که تقاضای تو دارد

 

۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

طنز : پيامك

از آن روزي پيامك شد پديدار
شده تعطيل ديگر صحبت يار
سه چارسالي ست بين بنده واو
شده ممنوع بالكل بحث و گفتار
صداي او برايم آشنا نيست
اگر صحبت بفرمايد به اصرار
اس ام اس مي دهد خسته نباشي
به وقت شب كه آيم از سر كار
پيامك مي زند از بابت شام
كه املت مي خوري يا مرغ سوخار
وبعد از شام ارسال پيامك
دوباره مي شود اين گونه تكرار:
بيا اي مرد بنشين نزد بنده
بگو آن چه خبرداري از اخبار
خودش مي گويد از آبجي سهيلاش
و من فرياد از دست طلبكار
خريده تازگي نسرين پرايدي
وبا آن مي رود هرروز بازار
تو هم حالا براي من بخر بنز
كه تا نسرين شود از غصه بيمار
فريبا بيني خودرا عمل كرد
شده بيني او مانند منقار
تو هم بيني بنده را عمل كن
مرا راحت كن از اين گنده ادبار
پيامك مي دهم اورا كه اي زن
زخواب خوش بشو يك لحظه بيدار
من يك لا قباي آسمان جـُل
كه دارم غصۀ شاهي و صنار
ندارم طاقت پزهاي عاليت
تو را جان مامانت دست بردار
پيامك هاي چندي رفت و آمد
از او اصرار و از من نيز انكار
و چون ديدم تلاشم بي ثمر شد
زدم در انتها با خشم بسيار
به تندي اين پيامك را كه اي زن
قرار ما دوشنبه ساعت چار
خيابان ارم در محضر پنج
در آن جا منتظر ،مشتاق ديدار


 

۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه

قات زدن چیست؟

قات

قات گیاه گلداری است که بومی بخش گرمسیری شرق افریقا و شبه جزیره عربستان می‌باشد.
قات از سال ۱۹۷۳ توسط سازمان جهانی بهداشت نوعی ماده مخدر محسوب شده و در منطقه صعده کشور یمن بطور وسیع کشت می‌شود. این مخدر بسیار گران قیمت بوده و قیمت یک بسته برگ قات در سال ۱۳۸۸ در حدود ۱۷ هزار تومان بود. این بسته تنها برای مصرف یک وعده استفاده می‌شود. برگ گیاه قات تا یک هفته در یخچال قابل نگهداری است و معمولاً بصورت تازه مصرف می‌شود.

قات زدن به عمل مکیدن تدریجی شیره برگ گیاه قات که نوعی مخدر است گفته می‌شود.

تاثیر
قات زدن موجب می‌شود تا مصرف کننده برای چند ساعت با نشاط، سرزنده و هیجانی شده و شروع به صحبت بی ربط کند، در ساعات بعدی دچار سکون شده و در نهایت دچار خمودگی و تنبلی جسمی و فکری شود.

گستره مصرف
در کشور یمن دو سوم مردان و یک سوم زنان قات می‌زنند. بسیاری از مردم عربستان سعودی نیز از این ماده مخدر استفاده می‌کنند.

هفت راهکار جهت بالابردن تعداد مراجعان کتابخانه


1 -  ایجاد سالن مطالعه با عنوان " گپ آزاد " جهت اختلاط آزادانه دختر و پسر در هر سن و سال و تیپ و قیافه و طبقه اجتماعی ! ( روش تضمینی )

2 -  به آتش کشیدن کتابخانه که درنتیجه خیل زیادی از تماشاچیان مشتاق در اطراف کتابخانه تا زمان خاموشی کامل بدست نیروهای آتش نشان جمع می شوند و همچنین برسرزبان افتادن کلمه کتابخانه و قصه ی آتش گرفتنش به مدت حداقل یک هفته تا شعاع سه کیلومتری کتابخانه ( اینکار در آگاه ساختن افرادی که اصلاً از وجود کتابخانه در محل زندگیشان باخبر نبوده اند بسیار موثر است ! )

3 -  برپایی شب شعر و کلاس های آزاد قصه گویی و کتابخوانی در کتابخانه به همراه سرو ( serve ) قرص های روانگردان و نوشیدنی های آنطرف آبی !

4 -  نمایش فیلم در کتابخانه همراه با نقد و بررسی و آگاه نمودن افراد ، بعلاوه ریپلی ( replay ) چندباره صحنه ها و سکانس های مهیج فیلم ! ( روش تضمینی )

5 - زندانی کردن مراجعان در زیرزمین کتابخانه و گذاشتن شرط خواندن بیست جلد کتاب جهت آزادی !

6 - استفاده از یک خانم کتابدار خوش سیما و ترجیحاً دارای ناز و عدای دخترانه ! ( روش تضمینی )

7 - اعلام دراختیار قراردادن ( امانت دادن ) کتابها به شکل صلواتی ! ( حالا قبل از این هم کتابخانه ها بابت امانت پول نمی گرفتن ولی ملت عادت کردن که هر جا صلواتی باشه جمع می شن !!! )


طنز : باغ وحش

ما آدما يه وختايي بد مي شيم//توو امتحان زندگي رد مي شيم
به خاطر علاقمون به حيوون!! // گاهي مي شيم شبيه اون بي زبون
یه موقعی آدم شوتي می شیم// می ریم مقلد مثِ طوطی می شیم
عقرب جراره می شیم یا گاهی// رفیق اون ماره می شیم یا گاهی
واسه يه لقمه نون تو سر مي زنيم// مثِ خره هميشه جون مي كنيم
يا اينكه  سگ دو مي زنيم صب تاشب// مي شيم زمشكلاتمون جون به لب
يه وخ مث ِ قناری عاشق می شیم// لطیف تر از گل شقایق می شیم
نديده زود  كفتر جلدش مي شيم// سخته كه از روو پشت بومش پاشيم
توو بازي ِ زرنگي آس مي كاريم// براي روباهه كلاس مي ذاريم
يه روز یهو عینهو طاووس می شیم// به خود می بالیم و همش لوس می شیم
مورچه مي شيم يه وخ ، حريص و كم خور // يا كينه توز مي شيم مث ِ يه شتر
 خفاّش شب مي شيم توو يه سياهي// مي ريم به سوي وادي تباهي
يه وخ مث ِ يه گرگ مي شيم درنده// مي درونيم چرنده و پرنده
مث ِ خروس ، جنگي مي شيم و مغرور// به زير دستمون مي گيم حرف زور
تخم دوزرده مي كنيم چه جوري// همه رو برده مي كنيم چه جوري
يا گاو ِ نُه من شيره يه روز مي شيم// پا مي زنيم ولي اونو مي پاشيم
گربۀ كور مي شيم چشو مي بنديم// به خوبياي ديگرون مي خنديم
مي خوام بهت بگم خلاصه ای دوست// يه نكته رو بدون شك و ترديد
یه باغ وحشیم و خبر نداریم// مي باس براش يه تابلو هم بذاريم


منشآت / قائم مقام فراهانی

منشآت
مخدوم مهربان من، از آن زمان كه رشتـﮥ مراودتِ حضوری گسسته و شیشـﮥ شكیبایی از سنگِ تفرقه و دوری شكسته، اكنون مدت دو سال افزون است كه نه از آن طرف بَریدی و سلامی و نه از اینجانب قاصدی و پیامی. طایر مكاتبات را پَر بسته و كلبـﮥ مراودات را دربسته.


تو بگفتی كه به جا آرم و گفتم كه نیاری / عهد و پیمانِ وفاداری و دلداری و یاری

الحمدالله فراغتی داری. نه حَضَری و نه سفری، نه زحمتی و نه بی جوابی، نه بر همخوردگی و نه اضطرابی.

مقدّرِی كه به گُل نكهت و به گِل جان داد / به هر كه هر چه سزا دید حكمتش، آن داد

شما را طرب داد ما را تعب. قسمت شما حضر شد و نصیب ما سفر. ما را چشم بر در است و شما را شوخ چشمی در بر. فرق است میان آنكه یارش در بر است با چشمش بر در. خوشا به حالت كه مایـﮥ مَعاشی از حلال داری و هم انتعاشی در وصال؛ نه چون ما دلفكار و در چمنِ «سراب» گرفتار. روزها روزه ایم و شبها دریوزه. شكر خدای را كه طالع نادری و بخت اسكندری داری. نبوَد نكویی كه در آب و گِل تو نیست جز آنكه فراموشكاری.

یاد یاران یار را میمون بود    خاصه كان لیلی و آن مجنون بود

یاد آرید ای مِهان زین مُرغِ زار            یك صبوحی در میان مرغزار
این روا باشد كه من در بند سخت     گه شما بر سبزه، گاهی بر درخت


مخلصان را امشب بزمی نهاده و اسباب عیشی ترتیب داده. دلم پیاله، مطربم ناله، اشكم شراب، جگرم كباب. اگر شما را هوس چنین بزمی و به یاد تماشای بی دلان عزمی است بی تكلّفانه به كلبه ام گذری و به چشمِ یاری به شهیدان كویت نظری.

ماییم و نوای بینوایی        بسم الله اگر حریف مایی